زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

لحظه هاي ناب

يك لحظه هايي هست كه فقط مخصوص من و توست . فقط من و تو ! آن لحظه هايي كه نيمه شب از خواب بيدار مي شوي و " ماما " مي گويي و گريه مي كني ؛ آن لحظه اي كه بالاي سرت ميآيم و بغلت مي كنم ؛ آن لحظه هاي شيرين شير خوردنت با چشمان بسته ؛ آن لحظه اي كه خوابت مي برد و شير خوردن را رها مي كني و من مي مانم ويك عروسك در آغوش ؛ لحظه هايي كه من در سكوت ، " يك تكه از بهشت " را در آغوش كشيده ام ، مي بوسمش، مي بويمش، نوازشش مي كنم ، صورتم را لا به لاي موهايش مي كشم ، صورت به صورتش مي گذارم ، زير گلويش را مي بوسم .... لحظه هايي كه عروسك را در آغوش مي فشارم و مي چلانم و موهايش را اين سمت و آن سمت مي زنم و لبخند به لبم مي آيد از چهره جديدش .... شب تا صبح عالمي دار...
11 دی 1392

ني ني

دخترك عاشق بچه هاست . اين واژه بچه ها دربرگيرنده طيف گسترده اي از انسانهايي است كه از مامان و بابا كوچكتر باشند ! مثلا دو ماه پيش در پارك با ذوق و شوق محو تماشاي حركات عجيب و غريب چند تا پسر دبيرستاني شده بود و مدام از بغل من سرك مي كشيد كه اونها رو ببينه ( آيكون پناه بر خدا ! چه دوره زمونه اي شده ! ) يا شب أربعين توي مسجد رفته بود كنار چند تا پسر بچه نشسته بود و از ته دلش مي خنديد و شادي تو صورتش موج مي زد !! ( خدايي خيلي ذوق مي كرد بچم ! ) يا وقتي بچه ها رو تو سي دي بي بي انيشتين مي بينه كلي به وجد مياد و با دستش نشون مي ده . ديشب توي روزنامه يك عكس كوچك از بچه ديده بود و كلي ذوق مي كرد . با پسر دايي اش أمير حسين كه ديگه هيچي ! دل و قلوه اي...
9 دی 1392

خدايااااااااا شكرررررررررررت !

همين الان زينب جان تماس گرفت . تازه آورده بودنش توي بخش . از صداش معلوم بود كه درد داره . گفت : خدا رو شكر سالمه ! فقط يه كم كوچولوه ! و من در اون لحظه در آسمان ها پرواز كردم . نازنين زهراي عزيز ، با وزن ٢٥٠٠ گرم ، " به به " هم خورده بود و الان كنار مامان زينبش بود. يك بار به زينب گفته بودم روزي كه تو زايمان كني ، اون روز عروسي منه ! خداااا شكرررررت ! راستي اولين باري كه بود كه صداي زينب عزيز را مي شنيدم و چقدر مهربان بود اين تازه مادر !
8 دی 1392

بريم !

دخترك اين روزها در خانه چرخ مي زند و مي گويد : " بِييم ، بِييم " ترجمه مي كتم براتون : بريم ، بريم ! امروز صبح كلاهش را آورده داده دست من و با ناله مي گويد : " بِييم ، دَدَ " دلم برايش سوخت ! طفلكي ١٢ ساعت بود از خانه بيرون نرفته بود ! ( شب قبل تا ساعت ١١ شب دَدَ تشريف داشتن خانوم خانوما ! ) امشب دخترك رفته كشوي لباسهاي زمستانيش را باز كرده ، سويشرتش را در آورده و داده دست بابايي و گفته " بِييم " ! پانوشت : صبح بين خواب و بيداري دخترك را ديدم كه بالاي سرم ژاكت بدست نشسته ! طفلكي التماس دَدَ داشته گويا !!
8 دی 1392

دوستان ! دعا كنيد لطفا ....

دوست عزيزم زينب جان ، ( صاحب وبلاگ روزنه هاي اميد و پرواز يك فرشته ) قراره فردا يعني امروز ٨ دي ساعت ١٢ ، مسافر كوچولوش رو روي زمين پياده كنه ! خاله هاي مهربون ، تو رو خدا براي سلامتي " نازنين زهرا " و مامان صبورش دعا كنيد . زينب تو اين بارداري خيلي اذيت شد ، من تا حدي غصه شو مي فهميدم : ريسك سندرم داون زهراي من در غربالگري دوم بالا بود و ما مرديم و زنده شديم تا دخترك به دنيا آمد و زينب هم با اتفاقي تقريبا مشابه درگير بود در اين چند ماه و البته تا همين لحظه كه من دارم اس ام أسي باهاش صحبت مي كنم .همون طور كه گفتم من بخش كوچكي از غصه هاي زينب رو مي فهمم وگرنه غم پرواز فرشته كوچولوش در شهريور ٩١ ، هر قامتي رو خم مي كنه .... خلاصه كنم: خواهري...
8 دی 1392

کدبانو - 2

کدبانوگری یعنی ......                                             خسته نباشی خانوم خانوما :       عارض بودم خدمتتنون که کدبانو گری یعنی اینکه بعد از جمع کردن لباسها ، بند رخت رو جمع کنی بذاری یه گوشه  ( بصورتی که همکارم در بالا نشان دادند )   پانوشت : بست کدبانو  ( پنج شش پست پایین تر ، عکسدار شد )   ...
1 دی 1392

فطرت الهی

قربان آن فطرت الهی بروم که هنوز تجلی گر انوار الهی است . وقتی که دخترک " به به " گویان ، پستانکش ، شیشه قطره آهن و یا حتی فنجان چینی را بر می دارد و از پشت شیشه آکواریوم  می خواهد به ماهی " به به " بدهد ؛  یک جلوه از " رحمانیت و رحیمیت " خدا در خانه ما می تابد . عکس برای روزی است دخترک  " به به " گویان می خواست بیسکویتش را از بالای آکواریوم برای ماهی بیندازد :       ...
1 دی 1392